همسفر با همسفرم

از سفر می آیم 

  

زودتر از آنچه فکرش را می کردم دعاهایم را اجابت می کند   

زودتر از آنکه دلتنگ شوم می طلبدم .  

 

زودتر آز آنکه دعای قنوت هایم تغییر کند فرامی خواندم .  

این بار تنها شرمنده ی مهربانی خدای محمدم و   

اصراری برای چیزی خواستن ندارم و تنها سپاسگزار هستم .  

هنوز دوسال تمام نشده که راهی سفرم می کند اما   

اینبار با همسر و همسفر زندگی ام .  

حال خوشی دارم   

 

تا روزهای قبل سفر حالت خاصی ندارم   

دنبال معجزه نیستم ولی تمام روحم کرخ شده و ناباورم .  

اما هنگامی که به سوی فرودگاه می رویم تا جز آخرین نفرها  

 بلیط و پاسپورت و مدارک را بگیریم   

چیزی مثل ارامشی دیوانه وار زیر پوستم وول می خورد  

 

 چیزی مثل رفتن به سوی جایی که تو مال آنجایی.  

حس غریبی است  

 

...  

سپاسگزار خدای محمد رحمت للعالمینم .

قرار دل

و روزهای لبریز آرامش مدینه ام متفاوت بود با همه روزهایی که  

از دست داده ام  

سلام مدینه  

صبح مدینه  

ظهرهای مدینه و شب های مدینه  

متفاوت بود با همه ی روزهایم  

و همه با هم غریبه بودیم  

اما در کنار تنها  

یک نفر 

 آشنا می شدیم  

عجیب آرام می گرفتیم  

عجیب خواب های آن دیار مهربان بودند و عمیق  

با سلامی ما را می پذیرفت  

و با بدرودی دلتنگمان می کرد  

 و کافی بود دلتنگ دلتنگی های حسن بن علی (ع) می شدیم  

تا بقیع را می یافتیم   

 ( دارم  تلاش می کنم  

تا برایت بگویم که  

سکون و قرار دل در مدینه النبی چیست  

دارم تلاش می کنم  

و این همه آنچه چشیده ام نیست  

و  

 

چنان در اولین دیدار آرامشی بر سینه ام ریخت   

که هنوز  

 

نمی دانم از آن ثانیه ها چه بگویم 

  

چگونه بگویم  

 

تا شما نیز سیراب شوید ؟!!  

خنده دار است نه !  

فقط همین  

 

یاحق 

دیوانه وار آرامم

همه چیز زود رخ می دهد و زود می گذرد .

زمان اصراری برای ایستادن ندارد .

آسمان با اینکه روز اول سفر را نوید می دهد اما

دلگیر است .

اولین نخل های سرزمین حجاز را در لابلای هرم هوای جده  می بینم .

و اولین نماز را شکسته بجا می آوریم در جایی که هیچ شباهتی به

مسجدهای ایران ندارد اما نمی دانم چرا نمازهایم آرامش بیشتری دارد !

کسی چیزی نمی گوید که کجاییم و چقدر راه مانده تا دیدار .

نیمه شب است که همه اتوبوس در خواب به سر می بردند و

من نمی دانم که چرا خواب ندارم ؟!

گوشی ام زنگ می خورد

و سعی می کنم آرام حرف بزنم تا کسی بیدار نشود .

برای دایی می گویم که کجاییم و من تنها بیدارم که ...

دیوانه می شوم و بلند می گویم : رسیدیم ...

دایی من گلدسته های حرم حضرت محمد را می بینم .

و اینقدر بلند و دیوانه وار حرف می زنم که همه بیدار می شوند

و دایی هم اشک می ریزد و می گوید :

السلام علیک یا رسول الله .

اینقدر کودک به مدینه می رسم که هنوز نمی دانم

که شب  نمی توان از هتل خارج شد وبه زیارت رفت !

اینقدر کودک به مدینه می رسم که به روحانی کاروان اصرار می کنم

که همین امشب مارا برای دیدار ببرید و استراحت لازم نیست !

اینقدر کودک مدینه را می یابم که با هر تلنگری اشک هایم

پنهان جاری می شود .

و اینقدر کودک مرا به دیدار محمد نبی الله می خواند

که دنیایم تنها در همان لحظه است و

آنچه درراه است

بی خبرم ...

  

 

     

تو گفتی بیا !...آمدم

 

 ۱۸ تیر قبل از غروب خورشید آخرین جلسه کاروان را برگزار می کنند .

همه سعی می کنند باشند .ساره از شهرشان می آید و من هم

از همین نزدیکی .

اضطراب دارم و دستهایم سرد سرداست  ...ا

نگار توی حوض آب سرد فروکردم !

مثل همه جلسات از اوضاع سیاسی و اجتماعی عربستان گفته می شود و

از پادشاه و تغییراتی که این پادشاه می خواهد انجام بده 

 و به اصطلاح روشنفکر نمایی هایش.آنچه را که لازم است

توشه را کنیم را یاد آوری می کنند و ریز برنامه های کاروان

درسرزمین حجاز مثلا :

از کدام باب وارد می شویم ... ریال عربستان چقدر است  ...

نرخ مکالمه با ایران چقدر ...

فاصله جده تا مکه و ساسکو یا تاسکو 

ـ یا نمی دانم بالاخره اسمش چی بود ! ـ تا مدینه چقدر 

 و کلی اطلاعات مکتوب دیگر که آن زمان نسبت به آنها جاهل بودم

 اما حالا می دانم باب فتح و باب عمره و غیره کدام است .

این حرف روحانی کاروان توی ذهنم خراشی ایجاد کرد :

وقتی می خواهی اوج بگیری

باید روی زمین بدوی تا بعد

پرواز کنی ...

 

 

 

 توی هواپیماهستم کنار پنجره و هواپیما

دارد تلاش می کند تا اوج بگیرد !

                               پرواز تا جده ۵/۳ یا ۴ ساعت

                               سطح ارتفاع از دریا ۳۶۰۰

                                                ۱۹ تیر۱۳۸۶ ساعت ۱۴:۵

پاسخ اولین نامه - سلام زائر خدا

 

روز قبل از سفر سنگین است

روزی که قرار است توشه برداری سنگین است و دلنشین .

((آتش به جانم افکند شوق لقای دلدار ))

ساعت یک نیمه شب است همه خوابند و من خوابم

و می نویسم ...

هیچ کس جز او نمی داند که چه بر قلبکم  گذشته

 تا به امروز رسیده ام .

صدایی نمی شوم جز بی تابی های دلم را .

جز یا فتاح گفتن ذکری ندارم

پس یا فتاح یا فتاح یا فتاح یا ...

این جواب اولین نامه ای است که می نویسم . 

 میان نوشت :

۱۲ نامه از المیرا گرفته ام که تمامش را نرگس - نویسنده  وبلاگ

 پشت هیچستان جایی است ـبا اشک برایم پاک نویس کرده ...

نامه هایی که هر پاکتش عنوانی دارد و زمانی برای خواندن مثلا 

روز قبل از سفر یا در هواپیما به سوی حضرت عشق یا

جده ایستگاهی به سوی بهشت و ۹ نامه دیگر .

((باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست .

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

یک نفر باز صدا زد :

زهرا !

کفش هایم کو ... ))

نترس آرام باش ...می دانم که اضطراب دیدار سنگین است

اما فقط او را بخوان و از خیل جمعیت عبور کن

یادت باشد که اشک های گرم مادرت را که

روی گونه هایت جا خوش کرده

و چشم های پدرت را با خودت ببری

سبکبار برو

اما دلی را جا نگذار !

آه چقدر سخت است توشه برداشتن !

چقدر  روز قبل از سفر سنگین است !

چقدر نمازهایم آرامتر شده !

                                       ساعت یک بامداد ۱۹ تیر ۱۳۸۶