زان شبی که وعده کردی روز و شب
روز و شب را می شمارم روز و شب
تنها یک روز نفس کشیدن تا اولین سلام به محمد امین
صلوات الله علیه مانده ....
تنها یک روز التهاب و بی قراری و دلشوره های ناشناخته مانده ....
میروم تا نذرم را توی مسجد محل هانی بجا بیاورم ...
مسجد امام حسن مجتبی که ناخودآگاه به آنجا معتقد شدم ...
اما نمی شود !
در مسجد تا موقع اذان مغرب بسته است و
کسی نیست تا خواهش کنم
در را برایم باز کند
...
مهمان خانه هانی می شوم ... کنار کوه ...نزدیک آسمان
فاطمه و سمانه و هانی هستند ...
دفتر سفرم را می دهم تا برایم چیزی بنویسند تا یادگاری قبل از سفر باشد ...
فاطمه برایم می نویسد :
زهرای رفیق
هرچه می خواهی بکن جز اصرار
روزهای دیدار مبارکت ...!
سمانه می نویسد :
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه بامن هوای گریه با من
هانیه روی یک صفحه سفید بزرگ می نویسد :
هانیه
چیزی توی دلم به هم می ریزد ...چیزی درونم را آشوب می کند ...
به قول بی بی انگار دستی توی دلم لباس می شوید
نمی دانم که چه قرار است بر دلم بگذرد ...
فقط می دانم طوفانی در راه است ...
تا ۱۹ تیر چیزی نمانده
اضطراب رفتن دارم ...
زهرا
چقدر ظالمی،چقدر ؟
آخر چه فایده ای دارد؟
همه چیز گذشته است و ما مانده ایم و
حسرت...
فقط.
سلام
بعد از خوندن کامنتت یه پست جدید گذاشتم.
یه جورایی تقدیم به تو،همسفر.
اگه وقت کردی بخون.
همین.
یاحق
سلام...
خیلی غمناکه! تازه شما رسیده ای به سالگرد ...
از سفر من به آن سرزمین ، ۳ سال می گذرد. و حسرت.......