-
همسفر با همسفرم
4 خرداد 1388 12:18
از سفر می آیم زودتر از آنچه فکرش را می کردم دعاهایم را اجابت می کند زودتر از آنکه دلتنگ شوم می طلبدم . زودتر آز آنکه دعای قنوت هایم تغییر کند فرامی خواندم . این بار تنها شرمنده ی مهربانی خدای محمدم و اصراری برای چیزی خواستن ندارم و تنها سپاسگزار هستم . هنوز دوسال تمام نشده که راهی سفرم می کند اما اینبار با همسر و...
-
قرار دل
15 آبان 1387 22:37
و روزهای لبریز آرامش مدینه ام متفاوت بود با همه روزهایی که از دست داده ام سلام مدینه صبح مدینه ظهرهای مدینه و شب های مدینه متفاوت بود با همه ی روزهایم و همه با هم غریبه بودیم اما در کنار تنها یک نفر آشنا می شدیم عجیب آرام می گرفتیم عجیب خواب های آن دیار مهربان بودند و عمیق با سلامی ما را می پذیرفت و با بدرودی دلتنگمان...
-
[ بدون عنوان ]
5 آبان 1387 22:57
و چنان در اولین دیدار آرامشی بر سینه ام ریخت که هنوز نمی دانم از آن ثانیه ها چه بگویم چگونه بگویم تا شما نیز سیراب شوید ؟!! خنده دار است نه ! فقط همین یاحق
-
دیوانه وار آرامم
20 مرداد 1387 13:37
همه چیز زود رخ می دهد و زود می گذرد . زمان اصراری برای ایستادن ندارد . آسمان با اینکه روز اول سفر را نوید می دهد اما دلگیر است . اولین نخل های سرزمین حجاز را در لابلای هرم هوای جده می بینم . و اولین نماز را شکسته بجا می آوریم در جایی که هیچ شباهتی به مسجدهای ایران ندارد اما نمی دانم چرا نمازهایم آرامش بیشتری دارد !...
-
تو گفتی بیا !...آمدم
4 مرداد 1387 19:47
۱۸ تیر قبل از غروب خورشید آخرین جلسه کاروان را برگزار می کنند . همه سعی می کنند باشند .ساره از شهرشان می آید و من هم از همین نزدیکی . اضطراب دارم و دستهایم سرد سرداست ...ا نگار توی حوض آب سرد فروکردم ! مثل همه جلسات از اوضاع سیاسی و اجتماعی عربستان گفته می شود و از پادشاه و تغییراتی که این پادشاه می خواهد انجام بده و...
-
پاسخ اولین نامه - سلام زائر خدا
26 تیر 1387 19:37
روز قبل از سفر سنگین است روزی که قرار است توشه برداری سنگین است و دلنشین . ((آتش به جانم افکند شوق لقای دلدار )) ساعت یک نیمه شب است همه خوابند و من خوابم و می نویسم ... هیچ کس جز او نمی داند که چه بر قلبکم گذشته تا به امروز رسیده ام . صدایی نمی شوم جز بی تابی های دلم را . جز یا فتاح گفتن ذکری ندارم پس یا فتاح یا فتاح...
-
پرواز ۱۹ تیر به مقصد جده
19 تیر 1387 21:59
دیشب تا صبح نخوابیدم ... امروز همان ۱۹ تیری است که ۲۳ سال منتظرش بودم . صبحانه را خورده و نخورده تمام می کنم مانتوی آبی ام را می پوشم ...و چادر مشکی ام را به سر می کنم ... کفش های سفید خوشبختم را برای اولین بار می پوشم بوی نویی می دهد ... کامپیوترم روشن است و سراج دارد بی امان می خواند ... بدون اینکه بداند با هر نوایش...
-
یکی دو روز قبل پرواز
18 تیر 1387 14:00
زان شبی که وعده کردی روز و شب روز و شب را می شمارم روز و شب تنها یک روز نفس کشیدن تا اولین سلام به محمد امین صلوات الله علیه مانده .... تنها یک روز التهاب و بی قراری و دلشوره های ناشناخته مانده .... میروم تا نذرم را توی مسجد محل هانی بجا بیاورم ... مسجد امام حسن مجتبی که ناخودآگاه به آنجا معتقد شدم ... اما نمی شود !...
-
مقصد همان رهست با کمی تبدیل ...
31 خرداد 1387 15:57
ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود ... حال غریبی دارم می فهمم که دارم سر می خورم ! مطمئنم که سر خوردم ! اصلا یادم نمیاد که چی شد که به سایت عمره سر زدم . انگار یه عادت شده بود توی روزهای داغ خرداد گاه و بیگاه سراغ لبیک دات کام بروم . هنوز نگاه نکردم اما اشکی است که جاری می شه ...دلی است که می لرزه و قلبی است که بیشتر...
-
مجنون ِ...
24 خرداد 1387 12:11
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون شد از سمک تا به سماکش کشش لیلی بود خرداد را چشم به راهم تا از خدا و کارمندش پیامی و نشانی بیاید ... خرداد را چشم انتظارم تا نامم را بین اسامی زائران ثبت کنند ... تمام خرداد را جرعه جرعه می نوشم تا ... باور کن کسی همیشه با تو هست ... مثل صدا مثل نفس همیشه با توست حتی اگر مسافرش نباشی.
-
شمعدانی های چشم براه ...
18 خرداد 1387 13:55
و از بی نشانیت چه می توان نوشت جز چشمان سرگردانی که در اولین دیدار میان گنبد سبز تا دیوارهای داغ بقیع تو را می جویند ...
-
خوش به حال آنانی که هنوز طعم مهربانی را نچشیده اند
20 اردیبهشت 1387 21:44
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم یا حق
-
چیزهایی را که می خواهی در گوش او زمزمه کن !
12 اردیبهشت 1387 21:01
با همه بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت بیهودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آمدم ... جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶ ـ اولین جلسه آموزشی عمره دانشجویی سخنران می گه بدون اینکه به ظرف وجود ما نگاه کنه ... بی آنکه فکر کند حرفهایش چقدر بی تابمان کرده ... بی آنکه اشک های یواشکی ما را ببیند ... « یادت نره که کجا داری می...
-
برای مسافران دیار محمد رحمه للعالمین
6 فروردین 1387 12:01
پیشگویی می کنم هوای دلتان را درچند روز آینده سیل خواهد آمد و تو را با خود خواهد برد طوفان خواهد آمد و همه آنچه را محکم نیست از تو جدا خواهد کرد زلزله خواهد آمد و همه آنچه فانی است را بر سر تو خراب خواهد کرد پیشگویی می کنم آب و هوای چند روز آینده ات را با این همه تاکید می کنم که نهراسی که نگریزی که بر چارچوب هیچ در...
-
سفری بدون جاده
23 اسفند 1386 20:44
بعضی با در آمدن اسمشان توی قرعه کشی خوش هستند ... بعضی با اینکه حداقل اسمشان یک هفته جز مسافرها بوده و حالا در نیامده ...بعضی با توی لیست انتظار بودن وبعضی هم با ... نمی دانم جز کدامشان هستم ... دارم سر مخورم ... دارم غرق می شوم ... کجا ؟! نمی دانم بعضی با در آمدن اسمشان توی قرعه کشی خوش هستند ...بعضی با اینکه حداقل...
-
پارکابی باش
17 اسفند 1386 22:03
آن خانمی که کارمند خدا نشانی اش را داده بود پیدا می کنم ..بدون مقدمه م ی پرسم ....شما شهید مجید پازوکی را می شناسید ؟!! جایی که ما با هم دیالوگ بر قرار می کنیم ... " معراج شهدا ی اهواز " ...بدون اینکه من را بشناسه یا صمیمیت و آشنایی با هم از قبل داشته باشیم بغلم می کنه و روی روسری ام اشک می ریزه ...با قطره قطره اشک...
-
از جنوب تا ...
14 اسفند 1386 21:14
قرار نبود عاشق شویم و قرار نبود مسافر باشیم اما شدیم سفر شروع می شود بازم طفیلی ام و شاید اضافی اما خودم رو قاطی جمع می کنم از اینکه همرنگ جماعتی بشم که همسفرشون هستم ابایی ندارم اندیمشک – دوکوهه- فتح المبین – شلمچه – فاو _ دهلران _ هویزه با بهترین رفقام همسفر راهیان نور شدیم اتوبوس شهید آقاسی زاده ... و وای از غروب...
-
سعی صفا و مروه از همین جاست
10 اسفند 1386 19:51
شاید مثل خیلی های دیگه یا نه !مثل هیچ کس فلسفه زندگی من دویدن و دویدن و ... جون کندن و جون دادنه ... رفتن عمره دانشجویی هم توی همین دایره جا داره ... دایره صلاح و مصلحت ...چیزی که یه روزهایی سخت باهاش می جنگیدم . بدون اینکه به کسی چیزی بگم ـ با پررویی تمام ـ می رم و مدارک گذرنامه ام را می برم و کارهایش را انجام می دهم...
-
یا ممتحن
9 اسفند 1386 13:14
۸ اسفند ماه ۱۳۸۵ چند روز قبل ده نفری تصمیم می گیریم که سال آخر دانشجویی بریم ثبت نام کنیم . همین کار رو هم کردیم . توی سالن آمفی تئاتر کانون های فرهنگی جمع می شویم تسبیح ساره سادات ...الله ربی انگشتر عقیق نرگس ... بی تابی زینب ... اشک های سیما ... آرامش انسیه ... پلاک من ...جای خالی فرزانه و اسما ... ذکرهایی که سمانه...
-
خدای ذخیره های هفت !!!
3 اسفند 1386 17:14
هیچ وقت ۲۸ بهمن سال ۱۳۸۵ را فراموش نمی کم روزی بارونی که با خودم کلنجار می رفتم توی اتوبوس مسیر دانشگاه تمام نگاهم به بیرون بود اما تمام ذهنم کلید کرده بود روی یک موضوع ((فکر لباس سفید )) وقتی به دانشکده اولین خبری که به گوشم رسید ازدواج بهار بود ـ باز هم فکر لباس سفید ـ خوشحالم کرد و نشانه ای خوب تصویرش کردم جسور شدم...
-
قصه شمع و پروانه
29 بهمن 1386 00:03
چه شمعی این همه پروانه دارد چه دلبر این همه دیوانه دارد ؟
-
دلتنگم
28 بهمن 1386 14:50
می شنوی ! فقط دلتنگم ... همین .
-
فقط برای دل بی قرار تو
28 بهمن 1386 14:50
اصرار می کنی اصرار می کنی که: بگو زهرا دلتنگم ...منتظر نشانه ام بگو . شرم می کنم . چیزی مانع می شود تا بگویم ... اما له اش می کنم و برایت می گویم. برایت می گویم از همان لحظه ای که از تو جدا می شوم می گویم برایت می گویم که چقدر آرام بودم و آسوده . یادت می آید! آخرین نفر تو را در آغوش کشیدم و در گوشت زمزمه کردم :من می...
-
من چه گویم یک رگم هوشیار نیست
28 بهمن 1386 14:48
یاران ره عشق منزل ندارد این بحر مواج ساحل ندارد نمی دانم چند روز است ... نمی دانم چند روز است که آمده ام ... شاید هنوز نرفته ام ...هیچ نمی دانم ... تقویم روزهایم بهم ریخته است ...روزهایم را گم کرده ام . نمی دانم برایت از چه بگویم !؟ از آرامش قبل از سفر ... از کنده شدن از زمین ... از بوسه محمد بر گونه هایم ... از اولین...
-
همراهم باشید ...
28 بهمن 1386 14:45
برای نرگس ، هانی ،صفیه ، فهیمه ، مریم ، المیرا ، سمانه و علی علی اکبری که محمدصلوات الله آنها را بوسیده است ... هر روز به خودم سر مشق می دهم ... کاغذ هارا سیاه می کنم و می نویسم باور کن ، باور کن زهرا ،باورکن ... عمر رویا کوتاه است اما بیداری دردناک است به خودت بیا و باور کن ... *** با شما هستم . با اینکه هنوز باورم...
-
شبیه خود خودم می روم
28 بهمن 1386 14:44
از راه آمده ام باران خورده و خیس بوی آب های شور دریا را می دهم . تمام جاده ها را می روم بی آنکه فکر کنم برگشتی در کار است . بوی خاک می دهم بوی زمین . نه زمین باران خورده؛ چرا که زمین وقت باران آسمانی می شود. آنقدر تن خاکی ام باران نوشیده که گل آلود شده ام . نه لرزیدن دلی و نه بی تابی نگاهی . شاید فقط منتظرم و بغض دارم...
-
شروع ...
28 بهمن 1386 14:41
اللهم لا تجعلنی من الغافلین به نام خدای بی تابی های روزهای نیامده... نمی دانم از کی بگویم و از کجا ... از روزی که می شنیدم ... یا از روزی که می دیدم و یا از امروز که نه می شنوم و نه می بینم... مطمئن بودم که می روم . بدون هیچ شک و تردیدی رفتم و برای قرعه کشی عمره دانشجویی ثبت نام کردم ... ۸ اسفند 1385...مراسم قرعه...