یا ممتحن

 ۸ اسفند ماه ۱۳۸۵

چند روز قبل ده نفری تصمیم می گیریم که سال آخر

دانشجویی بریم ثبت نام کنیم .

همین کار رو هم کردیم .

توی سالن آمفی تئاتر کانون های فرهنگی جمع می شویم

تسبیح ساره سادات ...الله ربی انگشتر عقیق نرگس ...

بی تابی زینب ...اشک های سیما ...آرامش انسیه ...

پلاک من ...جای خالی فرزانه و اسما ...

 ذکرهایی که سمانه می گفت

چشم های سرخ فهیمه و نرگس و مریم و روسری سفید المیرا

 که  همگی سال قبل مشرف شده بودند .

سعی می کردم  به روی خودم نیارم که در حد مرگ

اضطراب دارم ...

نشون بدم که من راضی ام به رضای الله !!!

سعی می کردیم به هم انرژی بدیم و بگیم که 

 «تو » مسافر امسالی ...

دختر گزارشگر هم حال ما رو فهمیده بود ...

دست از سر ما برنمی داشت ...

دوربینش دائم روشن بود .

 فضا خیلی برام سنگین بود ...

رفتن یکی دل بقیه رو هوایی می کرد .

برای اینکه هم رو آروم کنیم کف دست هم ‌ذکر

می نوشتیم

برای سیما نوشتم

« یا نور»

برای زینب  نوشتم

«یا حنان  »

و

.

.

 خدا با دستهای صفیه برایم نوشت

«یا ممتحن »

ـ نمی دونم چه رنگی بود! ـ

 

هنوز یادمه با یه خودکار اکریلی صورتی نوشت

توی دلم یه چیزی فرو ریخت

ترسیدم

فقط گفتم :چرا من ؟!

 فقط اسم ساره سادات و راحله در اومد

تموم شده بود !

من جا موندم !

منی که داشتم ژست آدم های راضی به قضای الهی

را درمیاوردم .

من بازیگر نمایشی بودم که خودم خواسته بودم .

پستی غرور را روی پوستم حس می کردم

شروع کردم به گریه ...

بلند و بدون حیا از بقیه

می گفتم :« خدایا منو ببخش ...

نباید اسم مینوشتم ...اشتباه کردم ...

جای من اینجا نبوده ...»

برای همون دختر گزارشگر خوندم

 

هله نومید نباشی که تو را یار براند

 

گرت امروز براند  نه که فردات بخواند؟

 

 

 

 

 

خدای ذخیره های هفت !!!

 

هیچ وقت ۲۸ بهمن سال ۱۳۸۵ را فراموش نمی کم

روزی بارونی که با خودم کلنجار می رفتم

توی اتوبوس مسیر دانشگاه تمام نگاهم به بیرون بود

 اما تمام ذهنم کلید کرده بود روی یک موضوع

((فکر لباس سفید ))

وقتی به دانشکده اولین خبری که به گوشم رسید

ازدواج بهار بود

ـ باز هم فکر لباس سفید ـ خوشحالم کرد و 

 نشانه ای خوب تصویرش کردم

جسور شدم !

المیرا روسری سفید سفرش را پوشیده بود .

(مسافر سال قبل بود )

باز هم نشانه ای  دیگر

نظام نشانه ها فعال بود و داشت به من

سر خط می داد اما من ...

بالاخره دل را به دریا زدم و از بابا خواستم .

می دانستم توی اون شرایط سخت است اما نمی دانم

 چرا بابا قبول کرد .

برو ثبت نام کن اگه خدا بخواد ...

صدای گم گم قلبم را می شنیدم .

دستم را گذاشتم رو قلبم و گفتم :

آروم باش

هنوز که چیزی نشده فقط با با موافقه ...

مهم اینه که

 اصل کاری موافق باشه !

قرآن را باز کردم

 سوره طه  اومد  :

((...میعاد ماو شما روز زینت (روز عید )

 است ...رستگاری از آن کسی است که برتری خود

 را اثبات کند .))

 اصلا نگاه و دلم نمی خواست  که آیه های دیگه رو

 ببینم آنجا که می گه : ((آنها آیات ما را تکذیب

می کنند ...))

از آیه ها فقط معنی ظاهری شان را می فهمیدم  ...

پی تفسیر و تعبیر هم نرفتم  .

 با خودم گفتم  :

خدای تمام ذخیره های هفت !

مطمئنم که هوام رو داری

مطمئنم

مطمئن

هر اتفاقی بیفته خوبه

حتی...

جرات نمی کردم  که به غیر اتفاق خوب فکرکنم ...

***

پاورقی برای اونهایی که نمی دونن:

ذخیره هفت خدا ...نرگس (پشت هیچستان جایی است )

است ...

وقتی که با المیرا همسفر شد و رفت دلم رو عجیب

 بی تاب رفتن کرد .

وقتی باور کردم که هواپیماشون از زمین کنده

 شد باور کردم که جا موندم ...

باور کردم که ۲۱ سال که جا موندم و

توی هوانیستم ...

از پشت میله های بخش ورودی مسافران فرودگاه با

آنها خداحافظی کردم و دلم لرزید ...

اشک های داغ نرگس را فراموش نمی کنم و بی قراری

 المیرا .

 

افوض امری الی الله

ان الله بصیر بالعباد

 

 

 

 

قصه شمع و پروانه

       

       چه شمعی این همه پروانه دارد 

 

          چه دلبر این همه دیوانه دارد ؟

 

 

               

دلتنگم

  

  می شنوی !

 

فقط دلتنگم ...

 

 همین  .       

                   

فقط برای دل بی قرار تو

اصرار می کنی

اصرار می کنی که:

 بگو زهرا

دلتنگم ...منتظر نشانه ام بگو .

شرم می کنم . چیزی مانع می شود تا بگویم ...

اما له اش می کنم و برایت می گویم.

برایت می گویم از همان لحظه ای که از تو جدا می شوم  می گویم

برایت می گویم که چقدر آرام بودم و آسوده .

یادت می آید!

 آخرین نفر تو را در آغوش کشیدم و در گوشت زمزمه کردم :من می ترسم .

هرچند به تو نگفتم اما عجیب می  ترسم .  .از آنچه نمی دانم چیست می ترسم .

از حادثه هایی که الله برایم رقم زده می ترسم .

 امروز می دانم که همه ا از این است که هنوز معنی اعتماد کردن را نمی دانم

.اما در عین ترسو بودن هیچ موجی در دلم بر نمی خاست ...

تا آخرین لحظه همراهم بودی ...

غسل احرام کرده بودی و سر تا پا لباس سپید احرام پوشیده بودی .

و تا لحظه جداشدن ما منتظر ماندی .

یادت می آید که گفتی :زهرا امروز احرام بسته ام و دلم را همراهت می کنم .

نمی توانستم احسانت را در حق خودم  رد کنم ...

پس دل محرم شده ات را در کوله بار خالی ام گذاشتم و راهی شدم.

همه پلکان ها را بالا می رفتم  بی آنکه فکر کنم  که روزی همه را پایین می آیم .

و عجیب از آنجا من نرگس شده بودم برای همه ...

شانه ام برای ساره سادات  شانه های مهربان  تو بود و ظاهرم برای مریم نرگس بود .

هیچ کس نمی دانست که قلب توست که در سینه من می تپد...

 

تا به حال مدینه محرم شده ای ...

تا به حال برای  اولین دیدار محمد (ص) احرام بسته ای ...

اما من محمد را محرم شده دیدم

که آنقدر- به جبران مهربانی تو که سال گذشته نثارم کردی - ءادخل یا رسول الله گفتم تا جاری شدم .

تا دل محمد به حالم سوخت و  شکستم ...

سجده نکردم اما آنقدر گنبد سبزش را نگاه کردم که مست شدم .

تمام مدینه همراهم بودی مثل هانیه مثل المیرا مثل مریم و فهیمه و ...

تمام روزها و غروب های مدینه را منتظر بودم تا  شاید صدایت را بی واسطه بشنوم .می گویی تاب نداشتی زنگ بزنی ...

 می دانم که دلت را به لرزه می انداخت طنین صدای آذان حرم نبوی .

می گویی تو  هنوز نیامده ای .

 می روی و وضو می گیری و آسانسور را سوار می شوی

و تا ده دقیقه دیگر در حرم خدایی ...

به من  می گویی تو هنوز چند دقیقه با مسجدالحرام فاصله داری

 اما من

دیگر قرار ماندن ندارم ...

 

ساکت می شوم ...

 

هیچ نمی گویم...

 

 راستش را بخواهی هنوز چیزی برای گفتن ندارم

 

جز اینکه کامپیوتر را رو شن کنم  و برایت نوایی را می گذارم که از آنجا هدیه آورده ام

 او می خواند :

 

اللهم لبیک ...لبیک اللهم لبیک ...

 

و دو بار برایت می گذارم و

همپای تو اشک می ریزم

که همراه تو پشت تلفن گریه می کنم .

که با همان حال برایت می گویم که چقدر  تنها بودم .

 که تنها پناهم نگاه کردن به کعبه بود .که نماز کم می خواندم و قرآن را هم کمی ...

اما کعبه را تا توان داشتم و نفس نگاه می کردم ...

که نیمه شب مسجدالحرام را بیدار بودم تا لحظه ای که بانگ خدا همه جا می پیچید و اذان می دادند و

 فقط کعبه را نگاه می کردم.

که فقط من !زهرا !دختر مقنعه آبی!تنها چند متر با مرکز زمین فاصله داشتم .

جایی که همه عمر آرزو داشتم آنجا باشم و حالا تنها چند متر میان ما فاصله داشت .

که هر گاه بی قرار می شدم دور تا دورش می چرخیدم  و نازش می کردم تا آرامم می کرد .

اصرار می کنی که برایت بگویم ...و می گویم و خودم هم کم می آورم و تنها دلتنگ می شوم .

 

و چاره ای ندارم جز اینکه ...

 

 

 

 

 

من چه گویم یک رگم هوشیار نیست

 یاران ره عشق منزل ندارد 

 

          این بحر مواج ساحل ندارد

 

نمی دانم چند روز است ...

 نمی دانم  چند روز است که آمده ام ...

شاید هنوز نرفته ام ...هیچ نمی دانم ...

تقویم روزهایم بهم ریخته است ...روزهایم را گم کرده ام .

نمی دانم برایت از چه بگویم !؟

از آرامش قبل از سفر ...

از کنده شدن از زمین ...

از بوسه محمد بر گونه هایم ...

از اولین دیدار محمد و گنبد آرامش ...

از روضه نبوی و انتظار برای دو رکعت نماز عشق ...

یا از زنده شدن دوباره در شجره و با تمام وجود لبیک گفتن ...

آه برایت از چه  بگویم تا حقیقت  سفر را گفته باشم ...

از اولین دیدار کعبه برایت بگویم که عجیب بود و متفاوت از آنچه  در همه عمرم گمان می کردم ...

از طواف های سکر آور برایت بگویم یا از ...

برایت از "الله ربی "  انگشتر عقیقم بگویم که  گمش کردم در صحن مسجد الحرام یا نمی دانم کجا!!!

یا از کفش های سفید خوشبختم که جایشان گذاشتم در بیت الله

برایت از چه بگویم ...

از آن قطرات اشکی بگویم که روی ستون اول باب ملک فهد نشانه گذاشتم ...

برایت از دلم بگویم که هنوز نیامده آرام بود و آسوده و آنقدر رهایش کردم تا شاد باشد به آرزوی دیدار دوباره ...

نمی دانم برایت چه بگویم تا باور کنی همه جا همراهم بودی ...همپایم بودی .

برایت بگویم که حجر را نبوسیده آمدم .

که عطری از کعبه به یادگار نیاورده ام تا مرهم دلتنگی هایم باشد .

تو بگو برایت از کجا و از چه بگویم ...

تو بگو

من تاب ندارم