فقط برای دل بی قرار تو

اصرار می کنی

اصرار می کنی که:

 بگو زهرا

دلتنگم ...منتظر نشانه ام بگو .

شرم می کنم . چیزی مانع می شود تا بگویم ...

اما له اش می کنم و برایت می گویم.

برایت می گویم از همان لحظه ای که از تو جدا می شوم  می گویم

برایت می گویم که چقدر آرام بودم و آسوده .

یادت می آید!

 آخرین نفر تو را در آغوش کشیدم و در گوشت زمزمه کردم :من می ترسم .

هرچند به تو نگفتم اما عجیب می  ترسم .  .از آنچه نمی دانم چیست می ترسم .

از حادثه هایی که الله برایم رقم زده می ترسم .

 امروز می دانم که همه ا از این است که هنوز معنی اعتماد کردن را نمی دانم

.اما در عین ترسو بودن هیچ موجی در دلم بر نمی خاست ...

تا آخرین لحظه همراهم بودی ...

غسل احرام کرده بودی و سر تا پا لباس سپید احرام پوشیده بودی .

و تا لحظه جداشدن ما منتظر ماندی .

یادت می آید که گفتی :زهرا امروز احرام بسته ام و دلم را همراهت می کنم .

نمی توانستم احسانت را در حق خودم  رد کنم ...

پس دل محرم شده ات را در کوله بار خالی ام گذاشتم و راهی شدم.

همه پلکان ها را بالا می رفتم  بی آنکه فکر کنم  که روزی همه را پایین می آیم .

و عجیب از آنجا من نرگس شده بودم برای همه ...

شانه ام برای ساره سادات  شانه های مهربان  تو بود و ظاهرم برای مریم نرگس بود .

هیچ کس نمی دانست که قلب توست که در سینه من می تپد...

 

تا به حال مدینه محرم شده ای ...

تا به حال برای  اولین دیدار محمد (ص) احرام بسته ای ...

اما من محمد را محرم شده دیدم

که آنقدر- به جبران مهربانی تو که سال گذشته نثارم کردی - ءادخل یا رسول الله گفتم تا جاری شدم .

تا دل محمد به حالم سوخت و  شکستم ...

سجده نکردم اما آنقدر گنبد سبزش را نگاه کردم که مست شدم .

تمام مدینه همراهم بودی مثل هانیه مثل المیرا مثل مریم و فهیمه و ...

تمام روزها و غروب های مدینه را منتظر بودم تا  شاید صدایت را بی واسطه بشنوم .می گویی تاب نداشتی زنگ بزنی ...

 می دانم که دلت را به لرزه می انداخت طنین صدای آذان حرم نبوی .

می گویی تو  هنوز نیامده ای .

 می روی و وضو می گیری و آسانسور را سوار می شوی

و تا ده دقیقه دیگر در حرم خدایی ...

به من  می گویی تو هنوز چند دقیقه با مسجدالحرام فاصله داری

 اما من

دیگر قرار ماندن ندارم ...

 

ساکت می شوم ...

 

هیچ نمی گویم...

 

 راستش را بخواهی هنوز چیزی برای گفتن ندارم

 

جز اینکه کامپیوتر را رو شن کنم  و برایت نوایی را می گذارم که از آنجا هدیه آورده ام

 او می خواند :

 

اللهم لبیک ...لبیک اللهم لبیک ...

 

و دو بار برایت می گذارم و

همپای تو اشک می ریزم

که همراه تو پشت تلفن گریه می کنم .

که با همان حال برایت می گویم که چقدر  تنها بودم .

 که تنها پناهم نگاه کردن به کعبه بود .که نماز کم می خواندم و قرآن را هم کمی ...

اما کعبه را تا توان داشتم و نفس نگاه می کردم ...

که نیمه شب مسجدالحرام را بیدار بودم تا لحظه ای که بانگ خدا همه جا می پیچید و اذان می دادند و

 فقط کعبه را نگاه می کردم.

که فقط من !زهرا !دختر مقنعه آبی!تنها چند متر با مرکز زمین فاصله داشتم .

جایی که همه عمر آرزو داشتم آنجا باشم و حالا تنها چند متر میان ما فاصله داشت .

که هر گاه بی قرار می شدم دور تا دورش می چرخیدم  و نازش می کردم تا آرامم می کرد .

اصرار می کنی که برایت بگویم ...و می گویم و خودم هم کم می آورم و تنها دلتنگ می شوم .

 

و چاره ای ندارم جز اینکه ...

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد