قصه شمع و پروانه

       

       چه شمعی این همه پروانه دارد 

 

          چه دلبر این همه دیوانه دارد ؟

 

 

               

دلتنگم

  

  می شنوی !

 

فقط دلتنگم ...

 

 همین  .       

                   

فقط برای دل بی قرار تو

اصرار می کنی

اصرار می کنی که:

 بگو زهرا

دلتنگم ...منتظر نشانه ام بگو .

شرم می کنم . چیزی مانع می شود تا بگویم ...

اما له اش می کنم و برایت می گویم.

برایت می گویم از همان لحظه ای که از تو جدا می شوم  می گویم

برایت می گویم که چقدر آرام بودم و آسوده .

یادت می آید!

 آخرین نفر تو را در آغوش کشیدم و در گوشت زمزمه کردم :من می ترسم .

هرچند به تو نگفتم اما عجیب می  ترسم .  .از آنچه نمی دانم چیست می ترسم .

از حادثه هایی که الله برایم رقم زده می ترسم .

 امروز می دانم که همه ا از این است که هنوز معنی اعتماد کردن را نمی دانم

.اما در عین ترسو بودن هیچ موجی در دلم بر نمی خاست ...

تا آخرین لحظه همراهم بودی ...

غسل احرام کرده بودی و سر تا پا لباس سپید احرام پوشیده بودی .

و تا لحظه جداشدن ما منتظر ماندی .

یادت می آید که گفتی :زهرا امروز احرام بسته ام و دلم را همراهت می کنم .

نمی توانستم احسانت را در حق خودم  رد کنم ...

پس دل محرم شده ات را در کوله بار خالی ام گذاشتم و راهی شدم.

همه پلکان ها را بالا می رفتم  بی آنکه فکر کنم  که روزی همه را پایین می آیم .

و عجیب از آنجا من نرگس شده بودم برای همه ...

شانه ام برای ساره سادات  شانه های مهربان  تو بود و ظاهرم برای مریم نرگس بود .

هیچ کس نمی دانست که قلب توست که در سینه من می تپد...

 

تا به حال مدینه محرم شده ای ...

تا به حال برای  اولین دیدار محمد (ص) احرام بسته ای ...

اما من محمد را محرم شده دیدم

که آنقدر- به جبران مهربانی تو که سال گذشته نثارم کردی - ءادخل یا رسول الله گفتم تا جاری شدم .

تا دل محمد به حالم سوخت و  شکستم ...

سجده نکردم اما آنقدر گنبد سبزش را نگاه کردم که مست شدم .

تمام مدینه همراهم بودی مثل هانیه مثل المیرا مثل مریم و فهیمه و ...

تمام روزها و غروب های مدینه را منتظر بودم تا  شاید صدایت را بی واسطه بشنوم .می گویی تاب نداشتی زنگ بزنی ...

 می دانم که دلت را به لرزه می انداخت طنین صدای آذان حرم نبوی .

می گویی تو  هنوز نیامده ای .

 می روی و وضو می گیری و آسانسور را سوار می شوی

و تا ده دقیقه دیگر در حرم خدایی ...

به من  می گویی تو هنوز چند دقیقه با مسجدالحرام فاصله داری

 اما من

دیگر قرار ماندن ندارم ...

 

ساکت می شوم ...

 

هیچ نمی گویم...

 

 راستش را بخواهی هنوز چیزی برای گفتن ندارم

 

جز اینکه کامپیوتر را رو شن کنم  و برایت نوایی را می گذارم که از آنجا هدیه آورده ام

 او می خواند :

 

اللهم لبیک ...لبیک اللهم لبیک ...

 

و دو بار برایت می گذارم و

همپای تو اشک می ریزم

که همراه تو پشت تلفن گریه می کنم .

که با همان حال برایت می گویم که چقدر  تنها بودم .

 که تنها پناهم نگاه کردن به کعبه بود .که نماز کم می خواندم و قرآن را هم کمی ...

اما کعبه را تا توان داشتم و نفس نگاه می کردم ...

که نیمه شب مسجدالحرام را بیدار بودم تا لحظه ای که بانگ خدا همه جا می پیچید و اذان می دادند و

 فقط کعبه را نگاه می کردم.

که فقط من !زهرا !دختر مقنعه آبی!تنها چند متر با مرکز زمین فاصله داشتم .

جایی که همه عمر آرزو داشتم آنجا باشم و حالا تنها چند متر میان ما فاصله داشت .

که هر گاه بی قرار می شدم دور تا دورش می چرخیدم  و نازش می کردم تا آرامم می کرد .

اصرار می کنی که برایت بگویم ...و می گویم و خودم هم کم می آورم و تنها دلتنگ می شوم .

 

و چاره ای ندارم جز اینکه ...

 

 

 

 

 

من چه گویم یک رگم هوشیار نیست

 یاران ره عشق منزل ندارد 

 

          این بحر مواج ساحل ندارد

 

نمی دانم چند روز است ...

 نمی دانم  چند روز است که آمده ام ...

شاید هنوز نرفته ام ...هیچ نمی دانم ...

تقویم روزهایم بهم ریخته است ...روزهایم را گم کرده ام .

نمی دانم برایت از چه بگویم !؟

از آرامش قبل از سفر ...

از کنده شدن از زمین ...

از بوسه محمد بر گونه هایم ...

از اولین دیدار محمد و گنبد آرامش ...

از روضه نبوی و انتظار برای دو رکعت نماز عشق ...

یا از زنده شدن دوباره در شجره و با تمام وجود لبیک گفتن ...

آه برایت از چه  بگویم تا حقیقت  سفر را گفته باشم ...

از اولین دیدار کعبه برایت بگویم که عجیب بود و متفاوت از آنچه  در همه عمرم گمان می کردم ...

از طواف های سکر آور برایت بگویم یا از ...

برایت از "الله ربی "  انگشتر عقیقم بگویم که  گمش کردم در صحن مسجد الحرام یا نمی دانم کجا!!!

یا از کفش های سفید خوشبختم که جایشان گذاشتم در بیت الله

برایت از چه بگویم ...

از آن قطرات اشکی بگویم که روی ستون اول باب ملک فهد نشانه گذاشتم ...

برایت از دلم بگویم که هنوز نیامده آرام بود و آسوده و آنقدر رهایش کردم تا شاد باشد به آرزوی دیدار دوباره ...

نمی دانم برایت چه بگویم تا باور کنی همه جا همراهم بودی ...همپایم بودی .

برایت بگویم که حجر را نبوسیده آمدم .

که عطری از کعبه به یادگار نیاورده ام تا مرهم دلتنگی هایم باشد .

تو بگو برایت از کجا و از چه بگویم ...

تو بگو

من تاب ندارم

 

 

 

همراهم باشید ...

برای نرگس، هانی ،صفیه ،فهیمه ، مریم ، المیرا ،

 سمانه وعلی علی اکبری

 که محمدصلوات الله  آنها را بوسیده است ...

 

هر روز به خودم سر مشق می دهم ...

کاغذ هارا سیاه می کنم و می نویسم باور کن ، باور کن زهرا ،باورکن ...

عمر رویا کوتاه است اما بیداری دردناک است 

 به خودت بیا و باور کن ...

 

***

با شما هستم . با اینکه هنوز باورم نمی شود که "این خود خود منم یا ...

اما ایمان دارم که وقتی شما پلکان های هواپیما را بالا می رفتید

 قلبم با گام های شما به شماره می افتاد .

نفس نفس می زدم .

باور دارم که سینه ام تنگ می شد از رفتن شما .

وقتی پشت دیوارهای شیشه ای ماندم و شما رفتید

مطمئن بودم که مرا هم با خود می برید .

لبخندت را احساس می کردم

وقتی محمد رحمه للعالمین پایین پلکان گونه ات را می بوسید و

 خوش آمدت می گفت .

صدایت را می شنیدم وقتی چشمت برای اولین بار

 گنبد سبز محمد (ص) را دید و مقابلش ایستادی و گفتی :

"ءادخل یا رسول الله "

و خواندی :

ای جلوه حبل المتین ،

برتر ز اسرار یقین

باور کن این دل خسته

را آه ای محمد ای امین

 

 و دل من اینجا هزار تکه می شد .

می دانم که ماه را بالای نخلستان دیدی

 و نامه ام را خواندی و گفتی :

  مستان سلامت می کنند

تو را با اینکه تازه شناخته ام  اما "آشنای دور"

 مگر تو وقتی  سر پایین انداخته بودی و زیر لب زمزمه می کردی _جای همه آنهایی که مجنون آمدن بودند _ نگفتی

السلام علیک یا خدا !!!

مگر تو نبودی ؟!

 

و حالا چیزی تا رفتن نمانده .

فقط به اندازه یک روز نفس کشیدن .

چیزی تا پلکان های هواپیما و چشم های مهربان محمد رحمه للعالمین نمانده .

و هر چند من هنوز روی زمینم ...

هر چند هنوز تجربه نکرده ام آنچه را گفته اید و دیده اید و

 لمس کرده اید اما ...

باور کنید صدایتان را می شنوم حتی صدای تو را که گم شده بودی ...

صدایتان را می شنوم و می دانم که چیزی را آنجا جا گذاشته اید و سخت وداع کرده اید و شاید هم تاب وداع  را نداشتید و بی خداحافظی برگشتید اما باور کنید که شما را با خود می برم .

 در بلوط سرگردانم جایی برای شما گذاشته ام و قاب چشمانم را

شسته ام تا پرش کنم از مهربانی محمد و عظمت خدای کعبه 

  و برایتان بیاورم بی تابی روزهای رفته را ...

 

  هر چند کوچکم  اما قبولم کنید و همراهم باشید ...

 یا حق.

شبیه خود خودم می روم

از راه آمده ام

 باران خورده و خیس

بوی آب های شور دریا را می دهم .

تمام جاده ها را می روم

 بی آنکه فکر کنم برگشتی در کار است  .

بوی خاک می دهم

 بوی زمین .

نه زمین باران خورده؛

چرا که  زمین وقت باران آسمانی می شود.

آنقدر تن خاکی ام باران نوشیده که گل آلود شده ام .

نه لرزیدن دلی  و نه بی تابی نگاهی .

شاید فقط منتظرم و بغض دارم .

غرق شدم .

به قول هانی سر خورده ام

 نمی دانم کجا اما پایم و شاید کمی دلم

جایی که نمی دانم کجاست لغزیده .

سر خورده ام، غرق شده ام

توی تمام آرزوهای زمینی باران خورده ام.

اما نمی شود آنچه می خواهم .

شاید می خواهد آنچه نمی خواهم شود.

انسان کاملی نیستم

 اما تمام سلول هایم می خواهد کاملا انسان یاشم .

***

صدای زمزمه هایش را می شنوم .

آرام نجوا می کند

آنقدر یواش می خواندم

که نمی شنوم چه می گوید .

 

ذکر می گوید ؟!

_بلند تر بگو!

شعر می خواند؟

_بلند تر بخوان !

"  تا بهار دلنشین " را  زمزمه می کند.

 

 آوای غریبی می آید

چیزی مثل ...

مثل ...

مثلش را توی هیچ کدام از واج ها  و واژه ها و کلمه ها

 و عبارت ها نمی یابم .

یواش می خواند :

                   "لبیک ...الهم لبیک...ل ...ب...ی...ک..."

***

مثل هیچ کس نمی روم ....

.عین خود خودم می روم.