از جنوب تا ...

قرار نبود عاشق شویم و قرار نبود مسافر باشیم اما شدیم  

 

سفر شروع می شود

بازم طفیلی ام و شاید اضافی

اما خودم رو قاطی جمع می کنم

از اینکه همرنگ جماعتی بشم که همسفرشون هستم ابایی ندارم

اندیمشک دوکوهه- فتح المبین شلمچه فاو _ دهلران _ هویزه

با بهترین رفقام همسفر راهیان نور شدیم

اتوبوس شهید آقاسی زاده ...

و وای از غروب پنج شنبه شلمچه ...

به شلمچه که می رسیم بدون اینکه برایمان  روضه ای خوانده  و حرف اضافه ای زده بشه اجازه می دهند تنها بریم و تنها ببینیم و تنها تجربه کنیم

منتظر یه اتفاق بودم

یه نشونه

مریم  پرنده را می بینم .. .همونی که در گوشم یه چیزایی گفت تا روی پایم بایستم و با پررویی دنبال کارهای عمره بروم ... روسری سفید سرش بود ... به عنوان خبرنگار اومده بود جنوب

در آغوش می گیرمش و به من میگه این سفر یه بهونه است ...

از وقتی از گروه جدا میشیم لال می شم ...صداهایی که آنجا پخش می کردن تا حال و هوای شب و روزهای رزم زنده بشه ...همه چیز رو برام زنده میکنه  ...

صدای مناجات امیرالمومنین میآمد ...

مولای یا مولای ...

انت الغنی و

انا ....

 گریه... گریه ....گریه ...

با فاطمه یه جای دنج پیدا می کنیم ......کنار یه تانک چفیه های هدیه ای را پهن می کنیم ... بین ما دیالوگی بر قرار نمی شه ...همه اش مونولوگه ...

یه تکه سنگ  بر می دارم ...می نویسم ...هر چیزی را که بهش ایمان دارم ...هر چیزی که ته دلم بی قراری می کنه  و می خواد بالا بیاد .

می نویسم خدایا ...

فاطمه هم شروع می کنه ...آرزوهامون را آنجا می نویسیم و هر دو ایمان داریم که خاک شلمچه غیرت داره ...

شاید باور نکنی اما شلمچه بوی بقیع می داد ...طلائییه بوی بقیع را می داد ...

تویی که رفتی می دونی که عطر بقیع چه طعمی داره ...

علی بن  مهزیارم ... دوتا گلدسته با نور سبز رنگ روبرومه ....گوشی المیرا زنگ می خوره ...به کسی که پشت خطه می گه :آره دختر مقنعه آبی هم با همسفر ماست ...گوشی!

کارمند خداست ...سوال پیچم می کنه ...

 

- پاسپورتتون آمده ؟

اصرار می کنم که کارهای عمره جور شده ؟ اگه جواب منفیه به من بگید من حالا دیگه آماده شدم

من  زندگی ام روی خاک شلمچه گذاشتم

من آماده ام!

کارمند خدا به حرف هایم توجهی نمی کنه و با آرامشی عجیب می گه :

-                                                                                       چقدر زود ؟ برامون دعا کنید ؟

-                                                                                       راستی شهید پازوکی رو می شناسید ؟!    

سعی کن پیداش کنی ؟

یه چیزهایی  برات گفته ؟ باید بشنوی ...پس برو سراغ خانم --- بگو این شهید رو می شناسید ؟!

حرفهایم که ته می کشه المیرا لبخند می زنه ...

بهم می گه مسافر !!!کارمند خدا الکی گرای یه چیزی رو بهت نمی ده ...

 

حالم به هم می ریزه ...می ترسم ...می لرزم ...زمین ...آسمان ...ضریح ...گــنــــبــــد می لرزه ...همه دارند دعا می خوانند و من می ترسم

باید شهید پازوکی را پیدا کنم

برایم یادداشت گذاشته

هیچی ازش نمی دونم

اصلا اسمش رو نشنیدم !!!

باید پیداش کنم ...

 

 

 

 

 

نظرات 11 + ارسال نظر

سلام و سپاس و چقدر زیباست این دست نوشته های دختر مقنعه آبی. بال در بیاور دختر .پرواز کن . عجب سعادتی. ..

ورودی ۸۴ 15 اسفند 1386 ساعت 09:36 http://termetabestani.parsiblog.com

سلام...
من هم از همون شهدا ُ مکه ام رو گرفتم. تو همون سرزمینُ کربلای ایران دعا کردم .
خیلی جای عجیبیه!

قرا شبانه 15 اسفند 1386 ساعت 17:57 http://gh-sh.persianblog.ir/

باران همیشه بهانه ای برای باریدن دارد..!

محمدکاظم 16 اسفند 1386 ساعت 01:45

سلام خدا بر تو! خوش به سعادتت دختر!
خوشا پرکشیدن خوشا رهایی.
تو کجا و ما کجا؟ من اسمم در اومد و نرفتم. آزاد هم اسمم رو نوشتن و باز هم نمی رم! انگار با خدا لج افتادم!
نمی دونم چرا؟؟؟؟؟؟ متحیرم!!!!!!!!!!


راستی تو هم داری مثل هانیه می شی!
نذاری بی خبر بری؟

ع. ا. قاصدک 16 اسفند 1386 ساعت 09:26

سلام
سال اول بودم محرم بود رفتم هیئت سیدالشهدا قبلش اسمم رو برای سفر جنوب نوشته بودم گفتن باید قرعه کشی بشه دلم گرفت اشکم در اومد گفتم تشنه ام ساقی گفت سیراب می شی دلم خیلی قرص شد آرامش عجیبی داشتم بعد من هم مسافر شدم ...

ع. ا. قاصدک 16 اسفند 1386 ساعت 14:49

یادم رفت
گل های زیبایی هستند
امیدوارم از وجود خود چیده باشید

043 16 اسفند 1386 ساعت 22:02 http://maah.blogfa.com

سلام . خیلی جالب بود.
آتش بدون دود رو اتفاقا تازه شروع کردم. جلد اولش تموم شده. عالیه.
موفق باشید

مهران 16 اسفند 1386 ساعت 22:35

سلام
فداکاری شهیدان رو نمیشه براش ارزشی تعیین کرد
مثل فداکاری مادر به فرزند شهیدان تا اخر عمر این سرزمین به گردن همه حق دارند

مهران 16 اسفند 1386 ساعت 22:37 http://m-nezami.blogfa.com/

سلام
فداکاری شهیدان رو نمیشه براش ارزشی تعیین کرد
مثل فداکاری مادر به فرزند شهیدان تا اخر عمر این سرزمین به گردن همه حق دارند

مرضیه 17 اسفند 1386 ساعت 15:42 http://potlog.blogfa.com

انگار یاد خاک های بقیع بیوفتی که حتی نمیتوانی لمسش کنی...

سلام.عالی بود.تا حالا این قدر با احساس نوشته ای رو ندیده بودم...مرحبا
منم دارم خونه خدا...اما نمیدونم هستم قابل یا ناقبلی هستم که خدا قابلم دونسته...یا خدا
سیزده را کز همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
یار و همسر نگرفتم که کزو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد