پاسخ اولین نامه - سلام زائر خدا

 

روز قبل از سفر سنگین است

روزی که قرار است توشه برداری سنگین است و دلنشین .

((آتش به جانم افکند شوق لقای دلدار ))

ساعت یک نیمه شب است همه خوابند و من خوابم

و می نویسم ...

هیچ کس جز او نمی داند که چه بر قلبکم  گذشته

 تا به امروز رسیده ام .

صدایی نمی شوم جز بی تابی های دلم را .

جز یا فتاح گفتن ذکری ندارم

پس یا فتاح یا فتاح یا فتاح یا ...

این جواب اولین نامه ای است که می نویسم . 

 میان نوشت :

۱۲ نامه از المیرا گرفته ام که تمامش را نرگس - نویسنده  وبلاگ

 پشت هیچستان جایی است ـبا اشک برایم پاک نویس کرده ...

نامه هایی که هر پاکتش عنوانی دارد و زمانی برای خواندن مثلا 

روز قبل از سفر یا در هواپیما به سوی حضرت عشق یا

جده ایستگاهی به سوی بهشت و ۹ نامه دیگر .

((باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست .

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

یک نفر باز صدا زد :

زهرا !

کفش هایم کو ... ))

نترس آرام باش ...می دانم که اضطراب دیدار سنگین است

اما فقط او را بخوان و از خیل جمعیت عبور کن

یادت باشد که اشک های گرم مادرت را که

روی گونه هایت جا خوش کرده

و چشم های پدرت را با خودت ببری

سبکبار برو

اما دلی را جا نگذار !

آه چقدر سخت است توشه برداشتن !

چقدر  روز قبل از سفر سنگین است !

چقدر نمازهایم آرامتر شده !

                                       ساعت یک بامداد ۱۹ تیر ۱۳۸۶

 

پرواز ۱۹ تیر به مقصد جده

دیشب تا صبح نخوابیدم ...

امروز همان ۱۹ تیری است که ۲۳ سال منتظرش بودم .

صبحانه را خورده و نخورده تمام می کنم

مانتوی آبی ام را می پوشم ...و چادر مشکی ام را به سر می کنم ...

کفش های سفید خوشبختم را برای اولین بار می پوشم بوی نویی می دهد ...

کامپیوترم روشن است و سراج دارد بی امان می خواند ...

بدون اینکه بداند  با هر نوایش با دل من چه می کند ...

جلوی آینه می روم تا خودم را ببینم اما چیزی جز اشک تماشا نمی کنم

با بی بی خداحافظی می کنم ...

توی بغلم گریه می کند و می گوید شفایم را از  حضرت محمد  بخواه

و بقیه هم که همراهم می آیند

هنوز وقت برای خداحافظی دارم .

پاسپورت  و کیفش را و کارت مشخصاتم و کیسه کفش را از دانشکده

علوم تربیتی می گیرم

و هانیه را از دانشکده برمی دارم و

به فرودگاه می روم ...

انگار جراتش را ندارم تا تنها بروم

هنوز جسارت رفتن ندارم !!!

هانی با شوخی هایش و مدل خاص حرف زدنش مامان و بابام را حسابی می خنداند .

توی فرودگاه سیما همسفرم را می یابم و مریم

و  نرگس را ...

که بی تاب تر از من و همسفرانم بود ...

لباس های احرامش را پوشیده بود ...

نرگس محرم شده بود

عینک سیاه مسخره ام را از چشمم برنداشتم تا کسی نداند که چه غوغایی در آن است ...

ساعتی ایستادیم و آخرین نفرات وارد سالن شدیم ...

در آغوش مامام اشک ریختم و شانه ای بابا را بوسیدم و تشکر کردم ...

خواهر کوچک دبستانی ام هم در بغلم گریه می کرد و می گفت خوش به حالت که

می روی ...

خوش به حالت زهرا !!!

 سنگین شده بودم  از همه ی نگاه هایی که می خواستند  

همراهم باشند ...

 

 

یکی دو روز قبل پرواز

  

زان شبی که وعده کردی روز و شب

روز و شب را می شمارم روز و شب

   تنها یک روز نفس کشیدن  تا اولین سلام  به محمد امین

صلوات الله علیه مانده ....

   تنها یک روز التهاب و بی قراری و دلشوره های ناشناخته  مانده ....

   میروم تا نذرم را توی مسجد محل هانی بجا بیاورم ...

   مسجد امام حسن مجتبی که ناخودآگاه به آنجا معتقد شدم ...

  اما نمی شود  !

  در مسجد تا موقع اذان مغرب بسته است و

کسی نیست تا خواهش کنم

 در را برایم باز کند

   ...

 مهمان خانه هانی می شوم ... کنار کوه ...نزدیک آسمان

فاطمه و سمانه و هانی هستند ...

دفتر سفرم را می دهم تا برایم چیزی بنویسند تا یادگاری  قبل از سفر باشد ...

فاطمه برایم می نویسد :

زهرای رفیق

هرچه می خواهی بکن جز اصرار

روزهای دیدار مبارکت ...!

سمانه می نویسد :

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه بامن هوای گریه با من

هانیه روی یک صفحه سفید بزرگ  می نویسد :

هانیه

چیزی توی دلم به هم می ریزد ...چیزی درونم را آشوب می کند ...

به قول بی بی انگار دستی توی دلم لباس می شوید

نمی دانم که چه قرار است بر دلم بگذرد ...

فقط می  دانم طوفانی در راه است ...

تا ۱۹ تیر چیزی نمانده

اضطراب رفتن دارم ...