سعی صفا و مروه از همین جاست

 

شاید مثل خیلی های دیگه یا

نه !مثل هیچ کس

فلسفه زندگی من دویدن و دویدن و ...

جون کندن و جون دادنه ...

رفتن عمره دانشجویی هم توی همین دایره جا داره ...

دایره صلاح و مصلحت ...چیزی که یه روزهایی سخت باهاش می جنگیدم .

بدون اینکه به کسی چیزی بگم ـ با پررویی تمام  ـ می رم و مدارک گذرنامه ام

 را می برم

و کارهایش را انجام می دهم .

پولی که توی قرعه کشی  دانشجویی سفر کیش برنده می شم رو  می دهم

تا هزینه گذرنامه ام رو از کسی نگرفته باشم .

بعد هم می روم  اتاق  کارمند خدا !!!

به خودم قول می دهم که اشکی نریزم ...

التماس نکنم که «تو رو خدا من رو هم ببرید !!!»

 که من سال آخریم !!!

نه

فقط بگم  

من مطمئنم که امسال می رم ...یکی ته دلم امیدوارم می کنه

که می رم .

اما هیچ کدوم از این جملات رو نمی گم. یه حرفایی می زنم که ...

می گم :

من تشنه ام ...؛

می گم :

آب کم جو تشنگی آور بدست ...

می گم :

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد ...

می گم :

هله نومید نباشی که تو را یار براند ...

همه اینها رو اول به خودم می گم  و بعد یکی بلند روی لبهایم زمزمه می کنه  .

اینقدر  چرند می گم که به جای من فاطمه که همراهم بود بغض می کنه

و گریه ...

ـ به خودم قول داده بودم اشکی نریزم برای رفتن ـ

کارمند خدا هم من رو « دختر مقنعه آبی » می خونه وبهم می گه به خودت

ببال که همسایه امام مهربونی ...که دوستای همدلی داری .

مکه یک  سنگ نشان است که ...

می فهمم که می خواد آماده ام کنه و بگه : نمیشه خانم ...جانیست ...

شما دعوت نشدید ...

ـ قول داده بودم که گریه نکنم ـ مثل بچه گی که به مامان قول می دادم

وقتی مهمونی می ریم شیطونی نکنم .

خودم را آماده می کنم تا وقتی جمله اش تموم می شه پاشم و برم .

اما می گه:

 من کارهای شما رو پیگیری می کنم ...قول نمی دم ...

الان دارم درخواست می دهم تهران که ظرفیت اینجا رو افزایش بدن .

شاید شاید شاید موافقت کنند .

یادتون باشه من قولی ندادم ...اما

خوف و رجا را تا حلقم بالا میارم ...

بالا میارم

ته دلم می گه «‌یدالله فوق ایدیهم »

آخرین حرف رو می زنم و خداحافظی می کنم :

برای من سعی صفا و مروه از همین جا شروع شده

باید معنی چشم انتظاری را

 جرعه

          جرعه

                          نوشید ...

                                                   ممنون کارمند خدا

 

 

                     

 

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
قرار شبانه 11 اسفند 1386 ساعت 10:59 http://www.gh-sh.persianblog.IR

کاین تشنگی از تو نبرد هیچ شرابی..!

عطیه 11 اسفند 1386 ساعت 21:18 http://mahramane.blogfa.com

زنده‌گی یک هندوانه‌ی بزرگ است.
اگر شانس بیاوری و رسیده باشد و شیرین٬ دست که می‌زنی به‌اش صدای پوکی می‌دهد.
لبه‌ی چاقو را بیندازی به‌اش٬ با نیش ِ چاقو کامل پاره می‌شود.
برنده آن کسی است که قسمت ِ سرطان‌زای‌اش( گُل‌اش) را زود چارچنگولی بکَند و تیز بخورد.
هندوانه‌ی خوب و رسیده همه‌اش آب است.
اگر مثل من بی‌خیال باشی هسته‌های‌اش را هم می‌خوری و گرنه کلی وقت‌ات بابت ِ جدا کردن هسته‌های‌اش تلف می‌شود.
تازه ممکن است لذت ِ کافی را هم از خوردن‌اش نبری!
یاد ِ جوانی به خیر!

فاطیما کرمی 12 اسفند 1386 ساعت 22:55 http://khfatima.blogfa.cim

زهرا جان .......دل پاکی که داری عین کعبه است........ پس زیارتم قبول.........









راستی قالبت خیلی قشنگه منم میتونم داشته باشم؟

حامد 12 اسفند 1386 ساعت 23:41 http://omre86.blogfa.com

سلام
پس رفتی عمره
اینجور رفتن ها نشون میده واقعا خدا طلبیده. خوشا به حالتان

مریم 12 اسفند 1386 ساعت 23:50 http://parchinesokhte.blogfa.com

از تجربه خودم واست می گم نه اینکه تو اینجوری باشی نه ولی خوب ما آدمیم و یک سری ویژگیهای مشترک مثل داشتن یه دشمن قسم خورده
زهرا خدا خیلی وقته گم کردم هر چی می گردم پیداش نمی کنم احساس می کنم از بس قیل و قال کردم از بس منم منم کردم و از حج گفتم حالا ...
خالیم خیلی خالی
واسه دست های خالیم دعا کن
و مراقب باش خیلی زیاد

نیره 14 اسفند 1386 ساعت 12:04 http://hamghadam.blogfa.com/

عکس خیلی قشنگی گذاشتی...

فرناز 9 آذر 1387 ساعت 12:27

زهرا جان از متن ساده و صمیمیت به وجد اومدم. خیلی زیبا احساستو نوشته بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد