از راه آمده ام
باران خورده و خیس
بوی آب های شور دریا را می دهم .
تمام جاده ها را می روم
بی آنکه فکر کنم برگشتی در کار است .
بوی خاک می دهم
بوی زمین .
نه زمین باران خورده؛
چرا که زمین وقت باران آسمانی می شود.
آنقدر تن خاکی ام باران نوشیده که گل آلود شده ام .
نه لرزیدن دلی و نه بی تابی نگاهی .
شاید فقط منتظرم و بغض دارم .
غرق شدم .
به قول هانی سر خورده ام
نمی دانم کجا اما پایم و شاید کمی دلم
جایی که نمی دانم کجاست لغزیده .
سر خورده ام، غرق شده ام
توی تمام آرزوهای زمینی باران خورده ام.
اما نمی شود آنچه می خواهم .
شاید می خواهد آنچه نمی خواهم شود.
انسان کاملی نیستم
اما تمام سلول هایم می خواهد کاملا انسان یاشم .
***
صدای زمزمه هایش را می شنوم .
آرام نجوا می کند
آنقدر یواش می خواندم
که نمی شنوم چه می گوید .
ذکر می گوید ؟!
_بلند تر بگو!
شعر می خواند؟
_بلند تر بخوان !
" تا بهار دلنشین " را زمزمه می کند.
آوای غریبی می آید
چیزی مثل ...
مثل ...
مثلش را توی هیچ کدام از واج ها و واژه ها و کلمه ها
و عبارت ها نمی یابم .
یواش می خواند :
"لبیک ...الهم لبیک...ل ...ب...ی...ک..."
***
مثل هیچ کس نمی روم ....
.عین خود خودم می روم.