پرواز ۱۹ تیر به مقصد جده

دیشب تا صبح نخوابیدم ...

امروز همان ۱۹ تیری است که ۲۳ سال منتظرش بودم .

صبحانه را خورده و نخورده تمام می کنم

مانتوی آبی ام را می پوشم ...و چادر مشکی ام را به سر می کنم ...

کفش های سفید خوشبختم را برای اولین بار می پوشم بوی نویی می دهد ...

کامپیوترم روشن است و سراج دارد بی امان می خواند ...

بدون اینکه بداند  با هر نوایش با دل من چه می کند ...

جلوی آینه می روم تا خودم را ببینم اما چیزی جز اشک تماشا نمی کنم

با بی بی خداحافظی می کنم ...

توی بغلم گریه می کند و می گوید شفایم را از  حضرت محمد  بخواه

و بقیه هم که همراهم می آیند

هنوز وقت برای خداحافظی دارم .

پاسپورت  و کیفش را و کارت مشخصاتم و کیسه کفش را از دانشکده

علوم تربیتی می گیرم

و هانیه را از دانشکده برمی دارم و

به فرودگاه می روم ...

انگار جراتش را ندارم تا تنها بروم

هنوز جسارت رفتن ندارم !!!

هانی با شوخی هایش و مدل خاص حرف زدنش مامان و بابام را حسابی می خنداند .

توی فرودگاه سیما همسفرم را می یابم و مریم

و  نرگس را ...

که بی تاب تر از من و همسفرانم بود ...

لباس های احرامش را پوشیده بود ...

نرگس محرم شده بود

عینک سیاه مسخره ام را از چشمم برنداشتم تا کسی نداند که چه غوغایی در آن است ...

ساعتی ایستادیم و آخرین نفرات وارد سالن شدیم ...

در آغوش مامام اشک ریختم و شانه ای بابا را بوسیدم و تشکر کردم ...

خواهر کوچک دبستانی ام هم در بغلم گریه می کرد و می گفت خوش به حالت که

می روی ...

خوش به حالت زهرا !!!

 سنگین شده بودم  از همه ی نگاه هایی که می خواستند  

همراهم باشند ...

 

 

یکی دو روز قبل پرواز

  

زان شبی که وعده کردی روز و شب

روز و شب را می شمارم روز و شب

   تنها یک روز نفس کشیدن  تا اولین سلام  به محمد امین

صلوات الله علیه مانده ....

   تنها یک روز التهاب و بی قراری و دلشوره های ناشناخته  مانده ....

   میروم تا نذرم را توی مسجد محل هانی بجا بیاورم ...

   مسجد امام حسن مجتبی که ناخودآگاه به آنجا معتقد شدم ...

  اما نمی شود  !

  در مسجد تا موقع اذان مغرب بسته است و

کسی نیست تا خواهش کنم

 در را برایم باز کند

   ...

 مهمان خانه هانی می شوم ... کنار کوه ...نزدیک آسمان

فاطمه و سمانه و هانی هستند ...

دفتر سفرم را می دهم تا برایم چیزی بنویسند تا یادگاری  قبل از سفر باشد ...

فاطمه برایم می نویسد :

زهرای رفیق

هرچه می خواهی بکن جز اصرار

روزهای دیدار مبارکت ...!

سمانه می نویسد :

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه بامن هوای گریه با من

هانیه روی یک صفحه سفید بزرگ  می نویسد :

هانیه

چیزی توی دلم به هم می ریزد ...چیزی درونم را آشوب می کند ...

به قول بی بی انگار دستی توی دلم لباس می شوید

نمی دانم که چه قرار است بر دلم بگذرد ...

فقط می  دانم طوفانی در راه است ...

تا ۱۹ تیر چیزی نمانده

اضطراب رفتن دارم ...

 

 

مقصد همان رهست با کمی تبدیل ...

 

ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود ...

 

حال غریبی دارم

 

می فهمم که دارم سر می خورم !

 

مطمئنم که سر خوردم !

 

اصلا یادم نمیاد که چی شد که به سایت عمره سر زدم .

 

انگار یه عادت شده بود توی روزهای داغ خرداد

 

 گاه و بیگاه سراغ لبیک دات کام بروم .

 

هنوز نگاه نکردم اما اشکی است که جاری

 

می شه ...دلی است که می لرزه و قلبی است که

 

بیشتر از همیشه بودنش را به رخ می کشه ...

 

قرآن را باز می کنم تا آرامم کنه :

 

((ای محمد بگو  هرگاه بندگانم درباره من از تو

 

 می پرسند :هان که من سخت نزدیک هستم و نیاز

 

 خواهنده راهرگاه مرا فرا می خواند برآورده

می سازم ...

بقره /  ۱۸۶ ))

 

صفحه زرد رنگ مشخصات مسافرین باز می شه ...

 

شماره کارت ملی  را می خواد ...می نویسم

 

باز هم همه چیز مثل توی زیارتگاه علی بن مهزیار

 

 میشه ...همه چیز می لرزه ...

زلزله به پا میشه ...اما کسی نمی ترسه ...

 

کسی  فرار نمی کنه ...هنوز تا یوم تبلی السرائر

 

خیلی راهه ؟!!

 

توی صفحه زرد فقط یه چیز برایم آشنا بود

 

اون هم اسم خودم :

 

نام زائر ....

نام پدر ...

کد کاروان ۸۳۰۵۹-۲

ایستگاه پروازی مشهد

تاریخ پرواز ۱۹/۴/۸۶

هتل مکه اشپیلیا

هتل مدینه جوهره العاصمه

مدیر کاروان جعفر طالبیان شریف

روحانی کاروان حجت الاسلام حاج احمد ترابی

و....

 

 

                        

 

 

مقصد کجاست ؟

پرسیدم . او گفت :راه !

مقصد همین تلاش قدم هاست ، گیرم به اشتباه .

                                         سیمین بهبهانی  

 

 

 

مجنون ِ...

 

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون شد

 

 

از سمک تا به سماکش کشش لیلی بود

 

 

 

 خرداد را چشم به راهم تا از خدا و

 

 کارمندش پیامی و نشانی بیاید  ...

 

خرداد را چشم انتظارم تا نامم را  بین

 

اسامی  زائران ثبت کنند  ...

 

تمام خرداد را  جرعه جرعه می نوشم

 

تا ...

 

باور کن کسی همیشه با تو هست ...

 

مثل صدا

 

مثل نفس

 

همیشه با توست

 

حتی اگر مسافرش نباشی.

 

 

شمعدانی های چشم براه ...

 

                                  

 

 

 

و از بی نشانیت

چه می توان نوشت

جز چشمان سرگردانی

که در اولین دیدار  

میان گنبد سبز

تا

دیوارهای داغ بقیع

تو را می جویند  ...

خوش به حال آنانی که هنوز طعم مهربانی را نچشیده اند

 

 

 

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست

 

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

 

                        یا حق